چه چیز مبهمی است این تاریکی . تاریکی که حتی یک نور کوچک را نمی تواند در درون خود جای دهد . چنین است دلم. تاریک تاریک. پر از غم و اندوه و قصه. ابرهای سیاهی
که جلوی تابیدن خورشید را گرفته اند و هرگز قصد باریدن را ندارند . آه که دیگر خسته شده ام از این همه انتظار . خسته شدم از این همه قصه و غم . غم و قصه ای که هر برگهای آن ورق می خورد باز بر آن افزوده می شود.
به راستی کجاست آن قهرمانی که با خنده هایش ، با محبتش ، با حرفهای گرمش و با آن دل بزرگ و با وفایش سینه ابرهای غم و قصه دلم را از هم بگشاید و نور خورشید را دوباره به من هدیه بدهد. کجاست آن قهرمان من. کجاست آن مهربانم . کجاست.....؟
تا کی در انتظارش بمانم. تا کی در حسرت دیدنش محبتش را در دلم زندانی کنم.